معنی نمک ترکی

حل جدول

فارسی به عربی

ترکی

ترکی

عربی به فارسی

ترکی

ترکی , ترک

گویش مازندرانی

ترکی

ترکی

لغت نامه دهخدا

ترکی

ترکی. [ت ُ] (ص نسبی) منسوب است به ترک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری). منسوب به ترک که طایفه ٔ مشرقی و از کفار می باشند و جمعی ازآنها اسلام پذیرفته اند. (انساب سمعانی):
سپاهش همه تیغ هندی بدست
زره ترکی و زین سغدی نشست.
فردوسی.
دیبای رومی و ترکی و دیداری و دیگر اجناس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
نه ترکی وشاقی، نه تازی براقی
نه رومی بساطی، نه مصری شراعی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 454).
|| (ص نسبی) زشت. خشن:
با این همه ما را به از این داشت توانی
پنهان ز خوی ترکی ما را به از این دار.
سنائی.
|| زبانی که ترکان بدان تکلم کنند. زبان ترک. دکتر معین در حاشیه ٔ برهان آرد: زبانهای ترکی طبق خصایص صوتی عمومی بدو دسته ٔ عمده تقسیم میشوند: زبانهای «ر» (تخر جدید) و زبانهای «ز» (تغز جدید) بین زبانهای قدیم در دسته ٔ اول بلغاری یا یکی از لهجه های آن وجود داشته و بین زبانهای جدید فقط «چووش » را جزو این دسته باید بشمار آورد. همه در زبانهای دیگر ترکی قدیم و جدید از جمله «یاکوت » به دسته ٔ دوم «ز» تعلق دارد. زبانهای دسته ٔ «ز» سابقاً در نواحی مغولستان سیبری جنوبی و استپ های آلتایی کنونی و در مسکن کلیه ٔ قبایل ترک از دریای اختسک تا بحرالروم - باستثنای ناحیه ٔ چووش، تکلم می شده اند. هریک از این دسته ها نیز به لهجه هایی فرعی تقسیم می شوند: زبان ترکی عثمانی که امروز زبان رایج و رسمی کشورترکیه است، در پایان قرن چهاردهم میلادی (هشتم هجری) بصورت زبانی ادبی و فرهنگی درآمد ودر ظرف چهار قرن ثبات و استقرار یافت. تکامل و توسعه ٔ آن وابستگی کامل به توسعه ٔ سیاسی و فرهنگی دولت عثمانی داشته است وبهمین واسطه زبانی عمده در عالم اسلامی شناخته شد و آن از فارسی و عربی اقتباس فراوان کرده است. برای اطلاع بیشتر، رجوع به مقاله ٔ ترک در دایره المعارف اسلام شود و بجهت اطلاع از ترکی آذری (ترکی معمول در آذربایجان ایران) بمقاله ٔ «آذری » در دائره المعارف مزبور رجوع شود:
زبان را به ترکی بیاراستی
ز کیخسرو از وی نشان خواستی.
فردوسی.
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه رومی نه ترکی و نه پهلوی.
فردوسی.
ترکان این دو سالار را بترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلکاتکین را مخنث خواندندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). امیر به ترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 458). || اسب. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). برذون، اسب ترکی. (زمخشری). نوعی اسب:
عماری از بر ترکی تو گفتی
که طاوسیست بر پشت حواصل.
منوچهری.
چهار هزار اسب گرانبها، آن روز بدست آمد یعقوب را دون اشتر و استر و خر و اسبان پالانی و ترکی. (تاریخ سیستان).
شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار شتر بارسلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی).
روز هیجا که ترکیان کردند
زیر ران مبارزان تازی.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
|| حاشیه ٔ ماهوت و جز آن، نه برنگ متن. حاشیه ٔ دو طرف درازای جامه که بشکل دیگر بافند، جز شکل زمینه. حاشیه ٔ باریکی نه با بافت متن در قماشها، چون ماهوت و فاستونی و دبیت و غیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ترکی دوزی، قسمی دوختن. بی برگرداندن لب جامه، طرف ریش آنرا (جانبی را که ترکی ندارد) به دوختن محکم کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آهنی نازک مربع مستطیل که سوراخی در میان دارد و ریسمان شاقول از آن گذرد. (یادداشت ایضاً).
|| قسمی نمک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (حامص) خشونت و جور و ستم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ای به ترک دین بگفته از سر ترکی و خشم
دل بسان چشم ترکان کرده از گندآوری.
سنائی.
چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج
به ترکی داده رختم را بتاراج.
نظامی.
بدین هندو که رختت را گرفته ست
به ترکی تاج و تختت را گرفته ست.
نظامی.
بدان غمگین که ملک از دست رفته
به ترکی هندویی ملکش گرفته.
نظامی.
- ترکی تاز کردن، ترکتازی کردن. با سرعت و شدت حرکت کردن. جولان کردن:
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کافتاب از چرخ ترکی تاز کرد.
مولوی.
و رجوع به ترکتاز کردن و ترکتازی کردن شود.
- ترکی تمام شدن، غرور کسی آخر شدن. (غیاث اللغات). کنایه از غرور کسی آخر شدن و ظاهر گشتن عجز در فنی که دعوی کند و کاری که در پیش صاحب آن کار عظمتی و وقعی داشته باشد. (از آنندراج):
چو در ترکتازی کنند اهتمام
شود ترکی ترک گردون تمام.
ظهوری (از آنندراج).
... و بر این قیاس ترکی تمام کردن. (آنندراج).
- ترکی تمام کردن، پایان دادن غرور. و رجوع به ترکی تمام شدن شود.
- ترکی خواندن، دعویهای مخالف و ناحق کردن. در گذاردن حقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ترکی رفتن، قتل و غارت رفتن. تاراج رفتن:
کس نداند تا چه ترکی می رود
با جهان از طره ٔ هندوی تو.
اثیر اخسیکتی.
- ترکی صفتی، بدعهدی. خشونت:
ترکی صفتی وفای ما نیست
ترکانه سخن سزای ما نیست.
نظامی.
- ترکی ضرب، نوعی از اصول نواختن سازها. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- ترکی کردن، اشتلم. (فرهنگ رشیدی). کنایه از اشتلم باشد. (انجمن آرا). ظلم و اشتلم کردن. (غیاث اللغات). کنایه از عنف و اشتلم کردن. (آنندراج). جور و خشونت کردن. زمختی و اعتساف. ستم کردن (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
یک زمان با عاشق خود می خور و دلشاد زی
ترکی و مستی مکن، چندانکه خواهی ناز کن.
سنایی.
می نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ باد.
سنایی.
از چشمم ار بر آن چچک تو چکد سرشک
ترکی مکن بکشتن من بر مکش نجک.
سوزنی.
حلقه ٔ زلف مجنبان جز بانگشت ادب
هان و هان ترکی مکن با طره ٔ هندوی او.
شرف الدین شفروه.
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار.
نظامی.
مکن ترکی ای میل من سوی تو
که ترک توام بلکه هندوی تو.
نظامی.
- || سخت وزیدن. تند وزیدن. شتاب کردن:
ز ترکی کردن باد جهنده
به ترکستان فتاد آن نیم زنده.
عطار.
|| نادانی. جهل. سادگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در بیت زیر به معنی زیبایی آمده است:
مگر دید شب ترکی روی من
که چون خال من گشت هندوی من.
نظامی.
ترکیم را در این حبش نخرند
لاجرم دوغبای خوش نخورند.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 46).

ترکی. [ت َ رَ] (ص) ترک دار: حاجت به کلاه ترکی داشتنت نیست. (گلستان).
با دلق کبود و با کلاه ترکی
پیوسته کلاه ترکی بی برکی
دعوی چه کنی که رهروی چالاکم
نه نه غلطی ز راه آن سوترکی.
بابا افضل.
ظاهراً صورتی از تَرک. رجوع به ترک در همین لغت نامه شود.

ترکی. [] (اِخ) علی بن بکمش فخرالدین ابوالحسن الترکی. وی بسال 622 هَ. ق. درگذشت. او راست: تحفهالعشاق. غایهاللذات فی شرح الهوی. مختارالقلوب. منی القلوب نزههالناظر. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 706).

ترکی. [ت ُ] (اِ) خارانداز را گویند و آن جانوری است از خزندگان «؟» (آنندراج بنقل از هفت قلزم). خارپشت تیرانداز. (ناظم الاطباء).

ترکی. [ت ُ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان بازفت است که در بخش اردل شهرستان شهر کرد و 8 هزارگزی شمال باختری اردل واقع است و 72 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

ترکی. [ت َ] (اِخ) ساتلین بن ارسلان الترکی مکنی به ابومنصور، نحوی مالکی و مقیم در قدس بود و بسال 487 هَ. ق. درگذشت. او راست: مقدمه ای در نحو. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 380).

ترکی. [ت ُ] (اِخ) بکمش بن عبداﷲ. مکنی به ابوالحسن. بسال 226 هَ. ق. درگذشت. او راست: مطیهالفرق. (از هدیه العارفین ج 1 ص 243).

ترکی. [ت ُ] (اِخ) محمد معاویهبن محمودبن محمدبن مصطفی بن حسین بن بابامحمد تونسی حنفی رئیس العلماء بتونس بود. مردی عالم و متکلم متوفی 1294هَ. ق. اوراست. «نزههالفکر فی اسرار فواتح السور» در شرح راسله ٔ ابن ملوکه. (هدیه العارفین 2: 381).


نمک

نمک. [ن َ م َ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح. ابوعون. عسجر. (منتهی الارب). ابوصابر. ابوالمطیب. (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که در غذا کنند. نمک طعام:
چون شود خود نمک تبه چه علاج.
خسروانی.
اندر نواحی داراگرد کوههاست از نمک سپید و سیاه و سرخ و زرد و هر رنگی و از او خوانها کنند نیکو افتد. (حدود العالم).
به خایه نمک برپراکند زود
به حقه درآکند برسان دود.
فردوسی.
هم ساده گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی.
عسجدی.
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک.
محمودی (از فرهنگ اسدی).
گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند.
ناصرخسرو.
و هفت شبانروز در نمک آب نهند و هر روز آب و نمک تازه کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چوزه ٔ مرغ خانگی... بپزند و اندکی توابل برافکنند و نمک او نمک سقنقور کنند که با زنجبیل آمیخته بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گوشت نمک سود گرم و خشک باشد به سبب نمک و دیر گوارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام
در آب دیده ٔ گریان گداختم چو نمک.
ادیب صابر.
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چِنَد ز لب نوشخند او.
خاقانی.
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه وار.
خاقانی.
چون بر این خوان نمک بی نمکی است
دیده از غم نمک افشان چه کنم.
خاقانی.
هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری.
خاقانی.
گلابم ولی دردسر می دهم
نمک خواه خود را جگر می دهم.
نظامی.
گر کبابش از نمک اندک غباری بر دل است
حاش ﷲ گر مرا زآن هیچ باری بر دل است.
بسحاق.
|| ملاحت. آن. لطف. جذابیت:
خشک شد آن دل که ز غم ریش بود
کآن نمکش نیست کز این پیش بود.
نظامی.
تا کمر از زلف زره بافته
تا قدم از فرق نمک یافته.
نظامی.
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری.
سعدی.
ای پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک
هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک.
حافظ.
|| ظرافت. لطافت. حسن. جمال. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || خوبی و لطف. (از آنندراج). || مزه. مطبوعی. جاذبه:
نمک صبح در آن است که خندان باشد
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به نمک داشتن شود. || ممالحه. نمک خوارگی.
- حق نمک، حق ممالحت. حق نعمت:
ای دل ریش مرا با لب توحق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک.
حافظ.
لب و دندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه های کباب.
حافظ.
شور من حق نمک بر همه دل ها دارد
نیست ممکن که فراموش کنند احبابم.
صائب.
|| نعمت. رجوع به معنی قبلی شود.
- نمک کسی را خوردن، از نعمت او متنعم شدن.
|| نان. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود. || جان. حیات. گذران. معاش (؟). (ناظم الاطباء). || (اصطلاح شیمی) نمک به طور عام جسمی است که از ترکیب یک اسید با یک فلز یا تأثیریک اسید بر یک باز به دست آید و در صورت اخیر فلز باز به جای ئیدرژن اسید می نشیند. نمک ها در طبیعت به حالت محلول یا جامد یافته می شوند. مهمترین نمک ها عبارت است از نمک طعام (کلرور سدیم) و سنگ آهک (کربنات کلسیم) و شوره (نیترات پتاسیم) و نمک فرنگی (سولفات سدیم) و سنگ گچ (سولفات کلسیم). اکثر نمک ها در آب محلولند و برخی نامحلول، بدین شرح: از کلرورها (نمک های اسید کلریدریک) بجز کلرورهای مس و جیوه و نقره بقیه در آب حل می شوند و کلرور سرب فقط در آب جوش محلول است. نیترات ها در آب محلول اند. از سولفات ها فقط سولفات های سرب و باریم و کلسیم نامحلول اند. از سولفورها تنها سولفورهای سدیم و پتاسیم و آمونیوم در آب حل می شوند. از کربنات ها کربنات های قلیائی یعنی سدیم و پتاسیم و آمونیم محلول اند. محلول نمک ها جریان برق را هدایت می کند. (از فرهنگ فارسی معین).
ترکیب های دیگر:
- آب نمک. بانمک. بی نمک. پرنمک. خوش نمک. کم نمک. کورنمک. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.
- نمک اندرانی، نمک درآنی. نمک ذرآنی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ملح اندرانی و نمک ترکی شود.
- نمک بلور؛ نمک ترکی. (فرهنگ فارسی معین).
- نمک بلوری، نمک بلور. نمک ترکی.
- نمک ترکی، ملح ذرآنی. ملح اندرانی. تبرزین. قسمی نمک شبیه به بلور که چون شیشه متبلور است و غیر حاجب ماوراء. (یادداشت مؤلف). قطعات متبلور نمک طعام که در سیستم مکعب متبلور می شوند و ضمن استخراج نمک سنگ از معدن به دست می آیند. دل نمک. نمک بلور. (فرهنگ فارسی معین).
- نمک چینی، ثلج الصین. حجر آسیوس. بارود. باروت. (یادداشت مؤلف).
- نمک حرام، قوت و روزی و نانی که از راه حرام به دست آید.
- نمک حلال، مقابل نمک حرام. (آنندراج). نان و قوتی که از راه حلال کسب کرده شود.
- نمک خوش، ملح المطیب. (یادداشت مؤلف).
- نمک سرخ و از او [از شهر کش] استران نیک خیزد و ترنگبین و نمک سرخ که به همه ٔ جهان برند:. (حدود العالم).
- نمک سقنقور، نام این دارو در ذخیره ٔخوارزمشاهی مکرر آمده است خاصه در داروهای زیادت کننده ٔ باه. ظاهراً مراد سقنقور نمک سوزکرده باشد، چنانکه مردم گیلان ماهی شور کنند و از آن به جای نمک استفاده کنند. (یادداشت مؤلف): و نمک او نمک سقنقور کنند که با زنجبیل آمیخته بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- نمک سنگ، نمک طعامی که به صورت تکه سنگ و قطعات بزرگ و کوچک از معدن استخراج شده باشد. نمک نکوبیده. نمک سنگی. (فرهنگ فارسی معین):
از زبان لعل لبش تلخی گفتار نبرد
نمک سنگ کجا تلخی بادام کشد.
صائب (از آنندراج).
عکس رخسار تو گلرنگ کند آینه را
از ملاحت نمک سنگ کند آینه را.
نجفقلی خان (از آنندراج).
- نمک سنگی، نمک سنگ.
- نمک طبرزد، قسمی از نمک بلوری معدنی. (ناظم الاطباء).
- نمک طعام، ملح سدیم اسید کلریدریک است. نمک طعام به صورت معادن عظیمی در ته نشست ها و رسوبات در ضمن چین خوردگی ها وجود دارد که به شکل نمک سنگ آن را استخراج می کنند. همچنین در آب دریاها به مقدار فراوان موجود است و قابل استخراج است. (فرهنگ فارسی معین). نمکی که در غذا کنند. نمک خوراکی.
- نمک فرنگی، سولفات مَنْیَزی متبلور را گویند و به عنوان مسهل استعمال می شود. نمک فرنگی اصل. (از فرهنگ فارسی معین).
- نمک فرنگی اصل. رجوع به ترکیب قبل شود.
- نمک فرنگی مصنوعی، سولفات سدیم که آن را سولفات دوسود هم گویند و مسهلی است قوی.
- نمک قلیا، کربنات سدیم طبیعی که جسمی است سفیدرنگ و در پزشکی برای رفع ترشی معده مورد استعمال است و در شیشه سازی و صابون پزی نیز مصرف دارد.
ترکیب های دیگر:
- نمک کلوخه. نمک کله قندی. نمک کوفته. نمک کوهی. نمک هندی.
- چون نمک بر (در) آتش بودن، بی صبر و بی آرام بودن:
بر سر آتش از این بی نمکی
گر نمک نیستم افغان چه کنم.
خاقانی.
نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند.
خاقانی.
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم.
خاقانی.
- چون نمک در آب گداختن:
ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام
در آب دیده ٔ گریان گداختم چو نمک.
ادیب صابر.
- نمک بر (در) آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا و فریاد کردن است. (از انجمن آرا) (برهان قاطع).
- نمک بر جراحت (زخم، ریش، خستگی، داغ، سوختگی، سوخته) کردن (ریختن، پاشیدن، افکندن، راندن، زدن، افشاندن، بستن، پراکندن)، داغ کسی را تازه کردن. با طعنه و شماتت بر اندوه مصیبت زده ای افزودن:
درخت خرمی را شاخ مشکن
نمک بر سوخته کمتر پراکن.
(ویس و رامین).
بشد دایه همانگه پیش رامین
نمک کرد از سخن بر ریش رامین.
(ویس و رامین).
نگار من چو درآید به خنده ٔ نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان.
سعدی.
اگر سرمایه ٔ خونابه کم شد
دلا زآن لب نمک بر ریش افکن.
کلیم (از آنندراج).
آنکس که بر جراحت ما می زند نمک
می کرد کاش حق نمک را رعایتی.
صائب (از آنندراج).
این چه نمک بود به داغم زدی
بوی بهاری به دماغم زدی.
وحید (از آنندراج).
- نمک بر (در) جگر داشتن، کنایه از محنت و عذاب کشیدن است. (انجمن آرا). کنایه از محنت بر محنت و عذاب بر عذاب کشیدن. (برهان قاطع) (رشیدی) (آنندراج).
- نمک بردل کسی برافکندن، بر رنج و بیقراری کسی افزودن:
نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند.
خاقانی.
- نمک در چشم کردن (سودن، ریختن، افکندن، پراکندن)، کور کردن:
بخیه را چون محرم راز نهان خود کنیم
ما که از غیرت نمک در چشم سوزن کرده ایم.
صائب (از آنندراج).
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در شوره زار علم اگر هست حاصلی.
صائب (از آنندراج).
- نمک در (به) دیگ سودا (آرزو، تمنا) کردن (افکندن):
آن نمک هائی که دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم.
کلیم (از آنندراج).
دل را به آرزوی لبش نیست دسترس
مسکین نمک به دیگ تمنا نمی کند.
کلیم (از آنندراج).
کلیم از فکر آن لب های پرشور
نمک در دیگ سودا بیش افکن.
کلیم (از آنندراج).
- نمک نداشتن دست کسی، ناسپاس بودن کسان از احسان های او. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
مثقال نمک است و خروار هم نمک است.
نمک خورد و نمکدان دزدید (یا شکست).
نمک یک انگشت است.
وای به روزی که بگندد نمک.
هرچیزکه در کان نمک رفت نمک شد.

تعبیر خواب

نمک

دیدن نمک سفید خوش بود - یوسف نبی علیه السلام

فرهنگ فارسی هوشیار

نمک

ماده ای است سفید رنگ که به آسانی سائیده میگردد و در آب حل میشود و آنرا برای لذیذتر کردن غذاها بکار میبرند، نمک طعام (اسم) بطور عام جسمی است مرکب که از ترکیب یک اسید با یک فلز و یا تاثیر یک اسید بر یک باز بدست میاید و در صورت اخیر فلز باز بجای ئیدروژن اسیدمی نشیند ملح، نمک طعام. یا ترکیبات:نمک بلور. نمک ترکی. یانمک ترکی. قطعات متبلور نمک طعام که در سیستم مکعب متبلور میشوند و ضمن استخراج نمک سنگ از معدن بدست میایند. دل نمک نمک بلور. یانمک سنگ. نمک طعامی که بصورت تکه سنگ و قطعات بزرگ و کوچک از معدن استخراج شده باشد نمک کوبیده نمک سنگی. یانمک سنگی. نمک سنگ. یا سنگ طعام. نمک طعام بصورت معادن عظیمی در ته نشست ها و رسوبات در ضمن چین خوردگیها وجود دارد که بشکل نمک سنگ آنرا استخراج میکنند و همچنین در آب دریاها بمقدار فراوان موجوداست و در صورت لزوم قابل استخراج میباشد. نمک طعام درآب محلول است و از مهمترین املاحی است که در اغذیه روزانه مورد استفاده است نمک. یا نمک فرنگی. سولفات دو منیزی متبلور را گویند و بعنوان مسهل در تداوی تجویز میشود نمک فرنگی اصل سولفات دومنیزی. یا نمک فرنگی اصل. نمک فرنگی. یا نمک فرنگی مصنوعی. یا نمک قلیا. کربنات سدیم طبیعی را گویند که در صورت خلوص جسمی است سفید رنگ گویند و دارای طعم شور است و در آب گرم حل میشود و در پزشکی مورد استفاده است و برای رفع ترشی زیاد معده تجویز میشود. درشوره زارها وجود دارد و از خاکستر اشنان نیز بدست میاید. در شیشه سازی و صابون پزی نیز مصرف میشود. یا حق نمک. حق هم صحبتی و هم غذایی: ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک حق نگه دار که من میروم الله معک. (حافظ. ‎ 204) یا نمک بر جگر داشتن. محنت بر محنت و عذاب پی عذاب کشیدن. یا نمک درآتش افکندن. شور و غوغا و فریاد کردن، ملاحت آن. یا نمکها. موادی هستند مرکب از بنیان یک اسید با یک فلز که در فرمول آنها فلز جانشین ئیدرژن اسیدی شده است که بنیانش درترکیب نمک بکار رفته. نمکها در طبیعت بحالت محلول یا جامد یافت میشوند. مهمترین نمکها عبارتند از نمک طعام (کلرورسدیم) و سنگ آهک (کربنات کلسیم) و شوره (نیترات پتاسیم) و نمک فرنگی و سنگ گچ (سولفات کلسیم) . برخی نمکها درآب محلولند و برخی نامحلولند (اکثر محلول میباشند) . نمکهای محلول و نامحلول در آب عبارتند از: کلرورها که نمک های اسید کلریدریک میباشند. تمام آنها محلولند بجز کلرورهای مس و جیوه و نقره و سرب (کلرور سرب فقط در آب جوش حل میشود)، نیتراتها که نمکهای اسید نیتریک میباشند) . همه درآب محلولند، سولفاتها که نمکهای اسید سولفوریک میباشند و باستثنای سولفاتهای سرب و باریم و کلسیم بقیه درآب حل میشوند، سولفورها که نمکهای اسید سولفوریک هستند و همه در آب نامحلولند باستثنای سولفورهای سدیم و پتاسیم و آمونیوم که در آب حل میشوند (بعبارت دیگر فقط سولفورهای فلزات قلیایی درآب محلولند) . ‎ -5 کربناتها که نمکهای اسید کربنیک میباشند و همه در آب نامحلولند باستثنای کربناتهای سدیم و پتاسیم و آمونیوم (کربناتهای قلیایی فقط در آب محلولند) . محلول نمکهاجریان برق را هدایت میکند و علت آن است که محلول نمکها درآب بصورت دو } یون 4 { تجزیه میشود: یکی یون فلزی و دیگر یون بنیان اسید املاح.

معادل ابجد

نمک ترکی

740

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری